معمای جالب

ساخت وبلاگ

دو مرد جوان به خواستگاری دختر یکی از امرا میروند. امیر که نمیخواست دخترش را به آنها بدهد مسابقه ی عجیبی را بین آن دو بر قرار کرد که از نظر ریاضی میتوانست بینهایت طول بکشد بدون آنکه نتیجه ای بدست آید. به دستور امیر دو اسب لاغر آماده کردند و او به هر یک از جوان ها یک اسب داد که سوار شوند و به شهر بعدی بروند. شرط این بود که اسبی که دیرتر به آن شهر برسد برنده است و صاحب آن داماد وی میشود.

دو جوان به راه افتادند و هر یک سعی میکرد که کند تر از دیگری برود و همینکه یکی از آنها از دیگری مقداری جلو می افتاد، دور میزد و پشت سر او قرار میگرفت. روزها و هفته ها راندند و به شهر دیگر نرسیدند. این دور تسلسل همچنان در بیابان ادامه داشت تا یکروز که برای رفع خستگی در کنار کلبه ی زالی پیاده شدند داستان دلدادگی خود و شرط عجیب امیر و ماجرای سر گشتگی خویش را برای او تعریف کردند. پیر زن خردمند خوب که به حرفهایشان گوش داد به آنها چیزی گفت که باعث شد دو جوان مثل جرقه از جا جسته و به روی اسبها بپرند و با سرعت هر چه تمام تر به شهر دیگر بروند.

راستی این زال جهاندیده چه میتوانست به آنها گفته باشد که ماجرا را بکلی دگرگون کرد و نقشه ی امیر را نقش بر آب نمود؟

معمای جالب...
ما را در سایت معمای جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : razeryazi بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1396 ساعت: 16:36